!! انسان از مرگ تا برزخ !!

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟؟؟

!! انسان از مرگ تا برزخ !!

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟؟؟

مرگ و حضور فرشتگان

 
 
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
 
 
 

وظیفه عده اى از فرشتگان ، خدمت کردن به انسان هاست .

 بعضى فرشتگان ماءموریتشان رساندن غذا به انسان و تاءمین زندگى ایشان است

از موقعى که اولاد انسان متولد مى شود، ماءموریت آنان شروع مى گردد و تا هنگام مرگ ادامه دارد.


وقتى انسان در بستر مرگ قرار گرفت ، سه فرشته بر بالین او حاضر مى شوند و هر کدام از آنان گزارش ماءموریت خود را بدین شرح بیان مى کنند.


یکى از آنان خطاب به محتضر مى کند و مى گوید:

من موکل رساندن روزى براى تو بودم . از هنگام تولدت تا حال غذاى ترا مى رساندم .

 ولى امروز تمام خزینه هاى جهان را گشتم و شرق و غرب عالم را جستجو کردم 

 براى خوراک تو یک دانه گندم پیدا نکردم . سهمیه تو تمام شده و آنچه براى غذایت تعیین گردیده بود به پایان رسیده است .


دیگرى مى گوید:

 من موکل رساندن آب به تو بودم .

 از موقعى که از مادر متولد شدى تا حال آب آشامیدنى ترا مى رساندم .

 ولى در این ساعت ، تمام اقیانوس ها و دریاها و نهرهاى دنیا را گشتم اما آبى برایت نیافتم .

معلوم مى شود سهمیه آب آشامیدنى تو تمام شده است .


فرشته سومى مى گوید:

 من موکل بر نفس هاى تو بودم .

ولى اکنون تمام جهان را گشتم دیگر نفسى برایت نیافتم .

تعداد نفس هایى را که براى تو نوشته بودند تمام شده و این دلیل بر فرارسیدن مرگ تو است

 

 

پدر ( متفرقه )

 

یاد پدر

 

 

پدرم این جوری بود وقتی من :

 

4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .

 

5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .

 

6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

 

8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.

 

10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود

 همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.

 

12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این

 مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.

 

14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون

 خیلی اُمله .

 

16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش

 مفتی گیر اُورده .

 

18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و

 لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر

 می ده عجب روزگاریه .

 

 

21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده

 خارجه

 

25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای

 کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته .

 

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره

 این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده

 و خیلی تجربه داره .

 

40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار

بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

 

 

50 ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من

 بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم !

 

 اما افسوس

 

 که قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !