وظیفه عده اى از فرشتگان ، خدمت کردن به انسان هاست .
بعضى فرشتگان ماءموریتشان رساندن غذا به انسان و تاءمین زندگى ایشان است
از موقعى که اولاد انسان متولد مى شود، ماءموریت آنان شروع مى گردد و تا هنگام مرگ ادامه دارد.
وقتى انسان در بستر مرگ قرار گرفت ، سه فرشته بر بالین او حاضر مى شوند و هر کدام از آنان گزارش ماءموریت خود را بدین شرح بیان مى کنند.
یکى از آنان خطاب به محتضر مى کند و مى گوید:
من موکل رساندن روزى براى تو بودم . از هنگام تولدت تا حال غذاى ترا مى رساندم .
ولى امروز تمام خزینه هاى جهان را گشتم و شرق و غرب عالم را جستجو کردم
براى خوراک تو یک دانه گندم پیدا نکردم . سهمیه تو تمام شده و آنچه براى غذایت تعیین گردیده بود به پایان رسیده است .
دیگرى مى گوید:
من موکل رساندن آب به تو بودم .
از موقعى که از مادر متولد شدى تا حال آب آشامیدنى ترا مى رساندم .
ولى در این ساعت ، تمام اقیانوس ها و دریاها و نهرهاى دنیا را گشتم اما آبى برایت نیافتم .
معلوم مى شود سهمیه آب آشامیدنى تو تمام شده است .
فرشته سومى مى گوید:
من موکل بر نفس هاى تو بودم .
ولى اکنون تمام جهان را گشتم دیگر نفسى برایت نیافتم .
تعداد نفس هایى را که براى تو نوشته بودند تمام شده و این دلیل بر فرارسیدن مرگ تو است
یاد پدر
پدرم این جوری بود وقتی من :
4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .
5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .
6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.
10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود
همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این
مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون
خیلی اُمله .
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش
مفتی گیر اُورده .
18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و
لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر
می ده عجب روزگاریه .
21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده
خارجه
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای
کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته .
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره
این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده
و خیلی تجربه داره .
40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار
بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
50 ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من
بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم !
اما افسوس
که قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !